کلونیِِ دانشجویانِ من!

ساخت وبلاگ

من هیچ وقت خودمو جای یه استاد تمامِ جاافتاده موی سپیدِ محاسن سفید جا نزدمو و جا نمیزنم! تدریس در دانشگاه مراتبی داره که از مربیِ یه لّا قبا شروع میشه و تا استاد تمامی ادامه داره البته با فرض هیئت علمی بودن...تو رشته های فنّی که اینجوریه! اساتید در ایران هم معمولا وجهه آموزشی شون غلبه داره بر و جهه پژوهشی شون و البته استثنا هم زیاده...خیلی از اساتید رو دیدم که اصلا به کار پژوهشی تو ایران اعتقادی ندارن و خب بعضیا کار اصلی شون کار پژوهشیه و خودشون مدیر عامل یک یا چند شرکت هستند و به تدریس به عنوان زنگ تفریح و حیات خلوت کاراشون نگاه میکنن و خیلی جدی نمیگیرن؛ من با دسته دوم موافقترم هر چند تمام تلاشمو میکنم که هر چی بلدم رو به دانشجو منتقل کنم؛ اما ارتباط با نسل جدید و جوونایی که اومدن و اتیکت دانشجو زدن به خودشون مزایایی داره که منو مجاب میکنه تدریس رو رها نکنم! ارتباط با یک جامعه آماری کوچیک از بدنه جامعه؛ میوه های تربیتی پدر و مادرا و مدارس و آموزش و پرورش در چند سال گذشته؛ آشنایی با دغدغه های دانشجوهای ۲۰۱۸ و مهمتر از ایده آل هاشون و نگاهشون به نسل گذشته، جامعه و حال و آینده و گذشته خودشون...شاید بگید این آخریا که مشخصه وضعش و جز ناامیدی حالت دیگه ای براش متصور نیست! ولی باید نگاه تیزبینانه ای داشته باشید تا برق چشم دانشجویان علاقمند و امیدوار رو به عنوان یه استاد بتونید ببینید و درک کنید....بنظرم  هنوز امید هست، آرزو هست، شقایق هست، کامران هست...(عه ببخشید این آخری اشتباه شد!:)) در هر صورت اینا رو گفتم تا برسم به خاطره هفته  پیش یکی از دانشجوهام.... پسری که از شهرستانی بفاصله ۵۰۰ کیلومتری از تهران، شب قبل کلاس من با اتوبوس راه میفته و برای اینکه کلاسای منو از دست نده همش واهمه دارهِ! یک جلسه هم غیبت نداره! میگم پسر خوب ۳/۱۶ در دست توست..استفاده کن! میگه نه! وضعیت مالی درست و درمونی نداره! همین چند جلسه قبل بود که سر یکی از کلاسها گفتم برید فلان نرم افزار رو رو لب تاب نصب کنید و فلان مدار رو شبیه سازی کنید که سریع گفت استاد من لب تاب ندارم..گفتم خب پی سی گفت ندارم..گفتم تبلت گفت استاد من فقط همین یه گوشیو دارم! گفتم خب از مسئول آزمایشگاه وقت بگیر بیا همینجا کار کن! برای اینکه خرج زندگیشو در بیاره تو یه شیرینی فروشی تو شهرستان کار میکنه و به گفته خودش ماهی یک میلیون تومن در میاره..البته بنظرم پسر به زرنگی اون درآمدش بیشتر از این حرفاس!..همه تایپ ها رو گذرونده به امید اینکه تو یه شرکت هوا‍پیمایی استخدام بشه! چند وقت پیش دیدم شیک و پیک کرده و حسابی بخودش رسیده و کت و شلوار رسمی هم به تن کرده..گفتم خبریه بسلامتی..گفت استاد من امروز مصاحبه دارم برای استخدام...گفتم موفق باشی شادوماد!..دانشجوهای این دانشگاه همه اکثرا عاشق رشته شون هستند.......یادش بخیر چند ترم قبل یه دختره که یادم هست اسمش گیسو بود یه نشانِ فلزی هواپیما چسبونده بود رو مانتوش! گفتم این چیه؟ گفت استاد عشقمه!..از بچگی عاشقش هستم...گیسو میگفت تازه میخواستم خلبان بشم نذاشتند اومدم این رشته! البته قد بلندی نداشت و بعید بود اینو برای خلبانی انتخاب کنن..اونم یه دختر! هر چند دخترا هم میتونن خلبانی بخونن...ولی جای خواهری دختر خوشگلی بود....یه روز داداش کوچیکشو آورد سرکلاسم...ببینید دانشجوها با من چقدر راحتن! منم داداششو کلی تحویل گرفتم...گمونم سوم اول دبستان بود داداشش...کلی هم نقاشی کشید سر کلاس! یادمه یه سوال از داداش گیسو پرسیدم بقیه دانشجوها بلد نبودن ولی داداش گیسو جواب داد!!! کلی داداش گیسو رو تشویق کردمو کوبوندم تو مخ دانشجوها! البته به شوخی! یه بارم یه خانم دانشجوی دیگه بچه شو آورده بود سر کلاسم....کلی بچه شو تحویل گرفتم، خانمه خیلی به وجد اومده بود..خلاصه با پسرش کلی شوخی کردم و خندیدیم همگی..پسرش بهم پفک داد و با هم پفک خوردیم! خدایا خودت خوب میدونی که من چه آدم خاکشیر مزاجیم!...چقدرم خوب درس میدمو و چقدرم دانشجوهامو دوست دارم..البته ‍پسراشونو(اف بر افکار منحرف!) از موضوع منحرف نشیم..داشتم قضیه این پسر شهرستانی رو میگفتم براتون...هفته  پیش وسط کلاسا اومد گفت با دو سه تا دانشگاه فرانسه مکاتبه ایمیلی داشتم و اونا قبول کردن که من برم اونجا درس بخونم..ولی شرط گذاشتن که باید زبان فرانسه ات اوکی باشه..البته تعجب کردم دانشجوی لیسانس رو قبول کنن ولی به روی خودم نیاوردم!...بهش گفتم خب برو زبان فرانسه یاد بگیر و برو....چشماش گرد شد گفت یعنی برم استاد؟؟؟؟ گفتم خب برو...اگر تصمیمتو گرفتی برو..ولی برو درس بخون نری دنبال جنگولک بازی!..گفت نه استاد من از اوناش نیستم...گفتم باشه پس برو... ولی تو دلم گفتم آره ارواح عمه ات!:) خلاصه خیلی خوشحال شد..انگار منتظر اوکی من بود!...ولی خب آخر کلاسهام اومد حال منو کرد تو قوطی!....اون موقع دیگه شب شده بود و بارون شدیدی هم اومده بود...اومد گفت استاد موندم چکار کنم...فردا هم کلاس دارم جای خواب ندارم کسی هم نیست برم خونش! گفت مرقد امام هست شبی ۱۶ تومن میگیره! با تعجب گفتم  مرقد امام؟ گفت آره یه جایی هست( گمونم تو زیر زمین گفت هست) همون حوالی که تخت گذاشتند و شب به مسافرا و کارتن خوابا هم اسکان میدن! گفتم چه خوب! گفت نه استاد همش بوی جوراب میاد و اکثرا حرف میزنن! اینطور که میگفت تعدادشون خیلی زیاده! در هر صورت همون لحظه یکم رفتم تو فکرُ خیلی ذهنم مشغول کلاس شد...به ذهنم رسید که شب ببرمش خونه مون و اونجا بخوابه.....ولی خب نگاه به دلم کردم دیدم خیلی رضایت قلبی ندارم مضافا اینکه مردیه برای خودش و حتما یه جایی ‍پیدا میکنه و البته این دانشجویی که من میشناسم کافیه راه خونه ما رو یاد بگیره! دیگه دست از سر من برنخواهد داشت!:)  امیدوارم بودم یه جایی ‍‍پیدا کنه....نیمساعت بعد دیدم با امور کلاسها هم داره این موضوعو مطرح  میکنه و خلاصه حسابی داره رو امواخ(= مخ ها) کار میکنه که یه جایی برای خواب ‍پیدا کنه! پسر زرنگیه...گلیمو خودش بلده از آب بکشه بیرون! همین صحنه رو اسکرین شات بگیرید بذارید کنار یه اسکین شات از یه دانشجویی که وضع  پدر و مادرش توپه و بدون هیچ مشکل و سختی با جیب های پر از پسته و بادوم حال درس خوندن نداره! قطعا اولی تو زندگی موفقتره هر چند سختی بیشتری بکشه! یه همچین دانشجوهایی رو که می بینم اینقدر مصمم هستند تو هدفشون حالم خوب میشه! گمونم شما هم همینطور باشید.....


سیزده شهریور...
ما را در سایت سیزده شهریور دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 0hdana6 بازدید : 115 تاريخ : دوشنبه 10 دی 1397 ساعت: 2:50