عشخِ من: دکتر ام اچ کا....

ساخت وبلاگ

 جانانِ خودم، عشخِ, دوران تحصیلم در مدارج عالیِ دانش، دومین ققنوس آسمان آبیِ عشخ، بعد از بانو آلکساندرا، باتریساز باتری های لیتیوم آرسنایدِ قلبم، سمت و سوی نرگس چشمان مستم، که از تو درتوی مردمک ولابلای عدسی و بر پرده شبکیه این چشمان خمار و نگران، بیشتر از دو یار پریچهره نقش نبسته، یکی آلکساندرا و آن دیگری دکتر, ام اچ کا، تنها فرستنده امواج مثبتِ پرانرژی محبّت و بزرگواری و کیمیای کمیابِ مردی و مردونگی در گرگ و میشِ سالهای غبارآلودِ مقارن با تنهاییِ ناشی از مسافت طولانی بین قلبها...(خدائیش دارید میخونید اینا رو؟ دووم آوردید تا اینجا؟ آی لاو یو داری مخاطب:)) القصه امروز پیش استاد راهنمایِ جان دکتر, ام اچ کا بودم....همچین منو راهنمایی و هدایت کرد که تا هفت پشت گمونم راهنمایی شدیم:) فرمودند موضوعی که برای تِرِ دکتر,ا!!! انتخاب نمودندی بسیار موضوع خوبی هست وکلی تعریف کرد! ما هم کلی ذوق کردیم..یه لحظه خیال کردم الکساندرا جان اومده میگه بریم! خلاصه خیلی فاز داد....دمش گرم....مسیرمو هموار کرد...الان احساس میکنم یه همراه دارم(البته نه همراه اول و دوم و نه پشتیبان و از این خز بازیا:)).یه همراه درست ودرمونِ علمی....سایه استاد راهنمامو تو کانکلوژن مقاله هایی که میخونم احساس میکنم.....یه دکتر, ناز و مهربون..یه استاد به تمام معنا...با لبخندی همیشه بر لب و قلبی رئوف...دارم از فردی ساکن اون بالا بالاهای شهر و وضع توپ و خونه و ماشین خارجی  در حد یک استاد معتبر صحبت میکنم که در اتاقش، تابلوهای نقاشی تنها تک دخترش و یه تابلوی دیگه از کلکسیونی از پروانه های زیبا و همچنین عکسی از یک جهادگر شهید هست که همیشه کارشو درست انجام میده و هیچ وقت از کارش کم نمیذاره و خب در عین حال سختگیر که تقریبا دیوونه هایی مثل من و سایر دانشجوهاش پابند اخلاقیات و منش و رفتارش شدیم و تو رودربایستی باید مرزهای دانش رو با لنگه کفش هم که شده از یه میلیمتر یا یک و نیم سانت جابجا کنیم!...راستی ای کاش آلکساندرا دختر دکتر, ام اچ کا بود......

سیزده شهریور...
ما را در سایت سیزده شهریور دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 0hdana6 بازدید : 117 تاريخ : چهارشنبه 14 آذر 1397 ساعت: 1:47